KhaneArouusak

روزشمار روزهای زندان ابوالحسن بنی‌صدر، نوشته‌ها به همسرش: خانه عروسک

KhaneArouusak 

۱۳۹۵/۰۸/۳۰ – سایت انقلاب اسلامی در هجرت: در پی یورش قوای چترباز و کماندوها به دانشگاه، در اول بهمن 1340، بنی‌صدر که در آن روز، مسئول جنبش اعتراضی دانشجویان بود، زخمی شد. مدتی را مخفی شد. اما باگذشت مدتی، بر آن شد که کارخود را در مؤسسه مطالعات و تحقیقات اجتماعی دانشگاه، از سر بگیرد. در اواخر همان ماه، بهنگام رفتن به محل کار خود، توسط مأموران ساواک دستگیر شد. او ماه اسفند و مدتی از فروردین ماه را در زندان موقت شهربانی گذراند. این همان زندان است که، بعد‌ها، در دوره شاه، زندان کمیته نام گرفت و بعد از کودتای خرداد 60، این زندان، زندان توحید نام گرفت.

این بار، دومین بار بود که او زندانی می‌شد. گزارش روزهای زندان را برای عذرا حسینی که در تاریخ 7 شهریور 1340 با او ازدواج کرده بود، نوشته ‌‌است. سایت انقلاب اسلامی سلسله‌ای از صفحهِ تاریخ را به انتشار این دفترچه خاطرات که نوشته یکی از چهره‌های شناخته شده جنبش دانشجوئی، در یکی از پر حادثه‌ترین دوره تاریخ ایران بود، اختصاص می‌دهد.

برای خواندن قسمت اول این نوشته، اینجا را کلیک کنید

برای خواندت قسمت دوم این نوشته، اینجا را کلیک کنید

 

11 اسفند. امروز هم مثل هر روز، خنده و گفتگو بود، مقداری از روانشناسی برای همه را خواندم که بعد از آن، با تو حرف خواهم زد. کتابی دیگری که حاوی دو نمایشنامه بنامهای «خانه عروسک» و «اشباح [1]» بود، خواندم. خانه عروسک را خواندم و نکات جالبی در آن بود، که بحث از آن بی فایده نیست.

موضوع نمایشنامه اینست که زنی بخاطر نجات شوهرش که سخت مریض است و احتمال مرگ او میرود، تن به فداکاری می دهد و با جعل امضای پدرش که مریض و در بستر مرگ است، پول غرض می کند و شوهرش را به ایتالیا می برد و با تغییر آب و هوا، حال شوهرش که بسیار دوستش می دارد، بکلی بهبود میابد.

… شوهر (هلمر) رئیس بانک می شود و تصمیم میگیرد یکی از اعضای بانک، بنام کروگشتاد را که معروف به فساد است، از بانک بیرون کند. کروگشتاد که به این زن (نورا) وام داده بوده است، به او مراجعه می کند و تهدید می نماید که اگر شوهرش را وادار نکند که شغل او را به او پس دهد، او ناچار موضوع جعل امضا را در دادگستری مطرح خواهد کرد.

… زن به شوهر بیش از اندازه اصرار می کند ولی فایده ای نمی بخشد و شوهر برای آنکه بحث خاتمه پیدا کند، حکم اخراج را برای آن شخص می فرستد. و او به محض دریافت حکم اخراج، نامه ای برای شوهر، آقای هلمر می فرستد. این نامه را در جعبه نامه ها، که کلید آن با هلمر است، میاندازد. نورا که سخت عاشق هلمر است، به سختی ناراحت می شود. او نمی خواهد شوهرش از فداکاری او مطلع شود. نورا به خانم لیند که دوست ایام کودکی اوست، مراجعه می کند و این زن که سابقآ معشوق کروگشتاد بوده است، از کروگشتاد می خواهد که نامه دیگری بنویسد و سند وام را پس بفرستد. و در جواب کروگشتاد که می گوید که چرا نامه را پس نگیرم، می گوید «نه بهتر است که این زن و شوهر یکدیگر را بشناسند و با هم با صراحت روبرو شوند» (این عین جمله است که من از کتاب نقل کردم).

خانم لیند به نورا که از او می پرسد که خوب، چه کردی؟ پاسخ می دهد که کار از کار گذشته و شوهر تو ناچار این نامه را خواهد خواند و نورا می گوید، می دانستم، هرچه باید روی می دهد، لحظه آزمایش بزرگ نزدیک است. هلمر نامه را می خواند و …

بقیه را بهتر می بینم تا عینآ از کتاب نقل کنم:

هلمر: نورا!

نورا (جیغ می کشد): آه!

هلمر: این یعنی چه؟ می دانی در این نامه چه نوشته شده است؟

نورا: بله می دانم، بگذار بروم بیرون

هلمر (او را نگه می دارد): کجا بروی؟

نورا (سعی می کند خودش را از دست او برهاند): تو کسی نیستی که بتوانی مرا نجات بدهی.

هلمر (به دور خود می گردد): پس این مطلب که اینجا نوشته شده است، حقیقت دارد؟ وحشتناک است! نه، نه، محال است راست باشد.

نورا: چرا، راست است. من تو را بیش از هر چیزی در دنیا دوست داشتم.

هلمر: حالا خواهش می کنم این عذر و بهانه های بی معنی را نیاور.

نورا (یک قدم بسمت او می رود): هلمر!

هلمر: بیچاره… می دانی چه کرده ای؟

نورا: بگذار بروم… تو لازم نیست بخاطر من، بخودت رنج بدهی. مسئولیت این کار به عهده تو نیست.

هلمر: خواهش می کنم تظاهر را بگذار کنار (در خانه را می بندد). تو باید اینجا بمانی و توضیح بدهی. می دانی چه کرده ای؟ جواب بده. می دانی چه کرده ای؟

نورا (خیره او را نگاه می کند و با لحن سرد به او می گوید): بله، حالا تازه دارم می فهمم.

هلمر (با اضطراب در اطراف اطاق راه می رود): چه بیدار شدن وحشتناکی! تمام این 8 سال – کسی که مایه خوشی و افتخار من بود – دروغگو، متقلب، بدتر، بدتر، جانی… شرم آور است… شرم آور است! (نورا ساکت است و همچنان خیره به او نگاه می کند) (هلمر روبروی او می ایستد). احتمال چنین اتفاقی را می باید پیش بینی کرده باشم. بی اعتنائی های پدرت به اصول اخلاقی … ساکت باش… بی اعتنائی به اصول اخلاقی را از پدرت به ارث برده ای. نه مذهب، نه اخلاق، نه حس وظیفه شناسی، حالا من دارم عقوبت پس می دهم. برای اینکه از اعمال او چشمپوشی کردم. برای تو این کار را کردم و حالا تو اینطور حق من را کف دستم گذاشتی.

نورا: بله همینطور است.

هلمر : باور کردنی نیست. من نمی توانم بفهمم. ولی بهر حال ما باید موضوع را بین خودمان حل کنیم. این شال را از دور گردنت باز کن. به تو می گویم باز کن. من باید سعی کنم هرطوری است دلش را بدست بیاورم. بهر قیمتی شده باید این موضوع مسکوت بماند و اما راجع به رابطه من و شما. من باید طوری وانمود کنم که مردم در ظاهر خیال کنند رابطه بین من و شما مثل سابق است ولی فقط در نظر مردم. البته شما مثل سابق در خانه من خواهید بود. ولی من اجازه نخواهم داد که در تربیت بچه ها دخالت کنید. من جرات نمی کنم آنها را بدست شما بسپارم. اوه! چطور مجبور شده ام این حرفها را به کسی بزنم که اینطور از جان و دل او را دوست داشتم و هنوز هم، ولی نه دیگر، تمام شد. از این دقیقه ببعد، فکر ما دیگر تامین خوشبختی و سعادت نباید باشد، فقط باید ببینیم چطور میتوانیم وضع موجود را حفظ کنیم. باید ظاهر را حفظ کنیم. (صدائی در خانه بگوش می رسد).

هلمر (متوهش میشود): کیست؟ باین دیری؟

کلفت: برای خانم نامه آورده اند

هلمر: بمن بده (نامه را می گیرد و در را می بندد) بله از خودش است. بتو نمی دهم، خودم میخوانم

نورا: بله بخوان

هلمر (نزدیک چراغ می ایستد) جرات نمی کنم بخوانم. میترسم هر دوی ما را نابود کند، نه باید بدانم (نامه را باز می کند، چند سطر نامه را می خواند). نورا، نه باید یکبار دیگر بخوانم… بله حقیقت دارد. من نجات پیدا کردم نورا، من نجات پیدا کردم

نورا: من چطور؟

هلمر: هر دو نجات پیدا کردیم. نگاه کن، سفته ها را پس فرستاده و نوشته است بخاطر یک اتفاق خوب، سفته ها را پس می فرستد و از تهدید خود صرف نظر میکند. همه چیز تمام شد و ما میتوانیم بهم عشق بورزیم. من تو را عفو کردم.

نورا: خیلی متشکرم که مرا عفو کردی. (از در سمت راست بداخل اطاق خود میرود)

هلمر: نه نرو (بداخل اطاق نگاه میکند) چکار میکنی؟

نورا (از داخل اطاق) دارم لباسهای بال ماسکه ام را درمی آورم

هلمر (در میان چهارچوب در میایستد) بله دربیاور. سعی کن آرام شوی…

از هیچ چیز نگران مضطرب و نگران نباش نورا. فقط با من صریح و صمیمی باش و هیچ چیز را از من مخفی نکن. من با تمام ایمان و اراده بتو خدمت میکنم. این یعنی چه؟ نرفتی توی رختخواب؟ لباست را عوض کردی؟

نورا (در لباس معمولی روز داخل میشود) بله هلمر، لباسهایم را عوض کردم.

هملر: برای چه؟ اینوقت شب؟

نورا: امشب خیال خوابیدن ندارم.

هملر: چرا عزیرم؟

نورا (به ساعتش نگاه می کند) اینقدرها هم دیر نیست. بنشین اینجا هملر، من و تو خیلی حرف داریم با هم بزنیم (نورا در یک سمت میز می نشیند)

هملر: نورا… این دیگر یعنی چه؟ … چرا قیافه ات اینقدر سرد و بی حرکت است؟

نورا: بنشین… من وقت زیادی لازم دارم. خیلی چیزها ست که باید راجع به آن با تو صحبت کنم.

هملر (مقابل او می نشیند) تو مرا میترسانی، نورا، و من حرفهای تو را درست ملتفت نمیشوم.

نورا: راست میگوئی، تو احساسات مرا نمی فهمی و من هرگز تو را تا پیش از امشب نشناخته بودم. نه، حرف مرا قطع نکن، تو فقط باید به آنچه من میگویم، گوش بدهی، هملر این یعنی تصفیه حساب.

هملر: مقصودت چیست؟

نورا: ما حالا هشت سال است که با هم ازدواج کرده ایم. بنظر تو عجیب نیست که من و تو، زن و شوهر، اولین بار است که میخواهیم با هم جدی صحبت کنیم.

هملر: جدی؟ مقصودت از کلمه جدی چیست؟

نورا: در تمام این هشت سال. نه، حتی از مدتها پیش از ازدواج یعنی از همان ابتدای آشنائی مان، هرگز راجع به مسائل مهم، جدی صحبت نکرده ایم.

هملر: آخر نورا جان، این کار برای تو فایده ای میتوانست داشته باشد؟

نورا: مقصود من هم همین است، تو هرگز مرا خوب نشناخته ای. بمن ظلم شده است، هملر، اول پدرم بمن ظلم کرد و بعد تو

هملر: چه؟ ما دو نفر؟ ما دو نفر که بیش از هرکس در دنیا تو را دوست داشته ایم؟

نورا (سرش را تکان میدهد) تو هرگز مرا دوست نداشته ای، تو فقط از اینکه بمن اظهار عشق بکنی، لذت میبردی، همین

هملر: نورا این حرفها چیست که از تو میشنوم؟

نورا: این عین حقیقت است، هملر وقتی پیش پدرم بودم، پدرم راجع بعقایدش با من صحبت میکرد و من همان افکار و عقاید او را می پذیرفتم. اگر اتفاقا اختلاف عقیده ای با او داشتم، از او پنهان میکردم، چون خوشش نمیامد. مرا عروسک صدا میکرد و همانطور که من با عروسکهای خود بازی میکردم، او هم با من بازی و تفریح میکرد و تو هم همینکار را میکردی

هملر: نبوده ای؟ تو در پیش من سعادتمند نبوده ای؟

نورا: نه فقط دلم را خوش کرده بودم، البته تو همیشه با من مهربانی کرده ای ولی خانه ما همیشه حالت یک اطاق بازی را داشته است. من عروسک تو بوده ام. موقعی هم که با پدرم زندگی می کردم، عروسک او بودم. در اینجا، بچه های من هم عروسک من بوده اند، وقتی تو با من مثل عروسک بازی میکردی. من خیلی خوشم میآمد. وقتی هم من با بچه هایم بازی میکردم، آنها خیلی لذت میبردند. زندگی زناشوئی ما اینطور بوده است، هملر.

نورا: من الآن از اینجا میروم

هملر: این دیگر چه نوع جنونی است

مکالمه ادامه می یابد تا آنجا که:

هملر: تو دیگر مرا دوست نداری؟

نورا: بله همین است که میگوئی

هملر: میتوانی توضیح بدهی که چه کرده ام که دیگر مرا دوست نداری؟

نورا: بله، البته میتوانم. همین امشب بود. وققتی آن انتظار بزرگ من برآورده نشد، لحظه آزمایش رسید و تو موفق نشدی، من ملتفت شدم که تو آن مردی که من میخواهم نیستی.

هملر: واضحتر بگو، درست ملتفت نمیشوم.

نورا: هشت سال با صبر و حوصله با تو سرکردم. خدا گواه است که من خیلی خوب میدانستم که این تصادفهای مهم هر روز اتفاق نمی افتد. آنوقت این بدبختی بزرگ برای من پیش آمد، در این موقع مطمئن شدم که بالاخره این تصادف بسیار مهم میخواهد اتفاق بیافتد. در تمام مدتی که نامه کروگستاد آنجا در آن جعبه بود، حتی یک لحظه هم فکر نکردم که تو حاضر میشوی شرایط این مرد را بپذیری. کاملآ مطمئن بودم که تو به او خواهی گفت: «برو این خبر را به اطلاع همه مردم دنیا برسان»، آن وقت، وقتی این کار را می کرد…

هلمر: بله، آنوقت چه میشد. وقتی زنم را در معرض سرزنش و توبیخ مردم میگذاشتم، آن وقت چه میشد؟

نورا: وقتی کار باینجا میکشید، آنوقت من کاملا مطمئن بودم که تو تمام ملامتها را خودت قبول میکردی و میگفتی که مقصر منم.

هلمر: من حاضرم شبانه روز برای تو کار کنم. نورا غم و غصه و فقر و نیستی را تحمل کنم ولی هیچ مردی حاضر نیست شرف و بی آبروئی خود را فدای عشق کند.

نورا: این کاری است که صدها و هزارها زن کرده اند.

مکالمه ادامه پیدا میکند و نورا اصرار دارد که از خانه شوهر برود و او و سه فرزندش را ترک کند و اما مکالمات آخرین:

هلمر: بگذار اگر احتیاج پیدا کردی بتو کمک کنم

نورا: من از آدم غریبه هیچ چیز نمیگیرم.

هلمر: نورا، من دیگر برای تو بجز یک آدم غریبه چیز دیگری نیستم؟

نورا (کیفش را برمیدارد): آه هلمر، آنوقت معجزه بزرگ اتفاق خواهد افتاد

هلمر: بمن بگو معجزه بزرگ چیست؟

نورا: ما هر دو باید طوری تغییر کنیم که اوه. هلمر، من دیگر اعتقادی به معجزه ندارم

هلمر: ولی من دارم. بگو ببینم نورا، ما باید اینقدر تغییر کنیم که… ؟

نورا: … که زندگی ما با هم یک ازدواج حقیقی باشد. خداحافظ (از در سرسرا خارج میشود)

دخترم، تو با خواندن این چند صفحه تمام نمایشنامه را خوانده ای زیرا چنانکه میدانی همه نمایشنامه برای این نتیجه بود که من عینآ برایت نقل کردم و حالا به تحلیل آن می پردازم: نکات اساسی این نمایشنامه از اینقرار است:

1- زن و شوهر برای اینکه همیشه یکدیگر را دوست بدارند، می باید هم از روز نخست با هم جدی حرف میزدند و بویژه با هم صریح می بودند.

2- زن برای نجات شوهر که او را بسیار دوست میداشت، بی آنکه بداند، خطر بی آبروئی را برای خود پذیرفته بود.

3- شوهر عاشق نبود، تنها از اظهار عشق به زنش لذت می برد

4- لحظه آزمایش فرا رسیده بود و شوهر از عهده آزمایش برنیامده بود

5- نویسنده (هنریک ایبسن که یکی از نمایشنامه نویسان بزرگ دنیا است)، در پایان نمایشنامه به یک نکته اساسی توجه می کنند: زن و مرد تا وقتی چنانکه باید خود را نسازند و استعدادهای خود را بکار نیاندازند، تا زن ارزش خود را نشناسد و به این نکته پی نبرد که عروسک نیست، هرگز عشق بوجود نمی آید. عشق، قدرت می خواهد و انسان ضعیف نمیتواند عاشق بشود، و از قول زن می گوید : که زندگی ما با هم یک زوج حقیقی باشد.

6- شوهر گقته است که هیچ مردی حاضر نیست شرافت را به عشق بفروشد و زن جواب می دهد که بسیار، هزارها زن اینکار را کرده اند. و اکنون به ترتیب هر شش قسمت را که واجد اهمیت بسیار است، برایت توضیح می دهم:

1 و 2- جان شوهر در خطر بود، پزشکان این مطلب را به زن گفته بودند و او پنهانی از شوهر، پول قرض کرده بود و امضای پدرش را جعل نموده بود و این را یک فداکاری بزرگ می دانست تا اینجای داستان، نورا بازنده است: بزرگترین فداکاری یک زن نسبت به یک مرد پنهانی نجات دادن او از مرگ نیست. فداکاری بزرگ با صراحت مطلب را به شوهر گفتن است.

اما چنانکه نویسنده بعد توضیح می دهد نورا می خواسته است وقتی پیر شد و برای روزهائی که دیگر جوان نیست، ذخیره ای داشته باشد و خانواده را این پندار غلط از هم پاشید. اما دختری که پدر با او بازی عروسک نموده است و تنها پس از هشت سال با شوهرش بنحو جدی حرف میزند و هشت سال نیز عروسک شوهرش بوده است، کی می تواند به مفهوم تازه ای از فداکاری پی ببرد. میخواهم این نکته را بیشتر برایت توضیح بدهم. وقتی یک زن و مرد عاشق یکدیگرند باید مسئولیت ها را مشترکاً برعهده بگیرند. اگر یکی از دو طرف بخواهد بدون اطلاع طرف دیگر فقط برای اینکه لذت فداکاری را بچشد، کاری را انجام دهد، در واقع ناخودآگاه اقرار کرده است که عاشق نیست، چه هیچ لذتی از لذت عشق بیشتر نیست و عاشق احتیاج به لذت دیگری ندارد و اصلاً درک نمی کند. و این نکته ای بود که نورا بعد از هشت سال فهمید. فهمید که عاشق نیست و نبوده است. روشنتر، دو موجود که به هم عشق میورزند، در واقع باید با هم چنان باشند که گوئی یک تن بیش نیستند و لابد تصدیق می کنی، کسی از خود چیزی را پنهان نمیتوان کرد. صراحت اصل مقدس یک زندگانی توام با خوشبختی است و تو می بینی که اگر اینهمه راجع به صراحت اصرار می کنم، بیهوده نیست و بسیاری ناکامی ها دیده ام که فقط برای آن، گریبانگیر خانواده ها شده است که زن و مرد با هم صریح نبوده اند.

زن نورا، چنان شیفته فداکاری بود که هرگز فکر نکرد عشق چیزی نیست که بتوان آنرا با جعل امضا نجات داد. ضعف نمیتواند حامی و نجات دهنده قدرت باشد. خود این موضوع همه آنچه را بعدها رخ داد توجیه میکند: زن و مرد با هم صریح نبودند بنابر این نه عاشق و نه حتی با هم زن و شوهر بودند.

3- شوهر، هلمر عاشق زنش نبوده و نورا خوب تشخیص داده، او عاشق خودش بوده است و بهمین جهت وقتی نامه کروگشتاد را خواند، گفت همه چیز تمام شد، عشق تمام شد. او تنها از اینکه اظهار عشق کند لذت می برده است، از اینکه نورا مرغک خوشخوانش بوده، از اینکه عروسک قشنگی داشته است، لذت می برده و به همین جهت بعد نیز گفته است که هیچ مردی حاضر نیست آبرو و شرفش را به خاطر عشق از دست بدهد. (بعد توضیح میدهم که عشق و بی آبروئی دو چیزی نیستند که در مقابل هم قرار گیرند و هرگز موردی پیش نمیآید که عشق بی آبروئی ببار آرد).

دخترم، درست به همین دلیل است که من تو را دعوت کردم که در نبردبان قدرت قدم گذاری و با سرعت بالا بروی، دو انسان ضعیف بی نوا کجا میتوانند بهم عشق ورزند؟

4- برای عشق ها، مهک هائی است، آسان میشود لاف عشق زد و ادای عاشق را درآورد، عبارات عاشقانه زیبا بسیار میتوان ساخت و گفت، اما بالاخره روزی، زمان آزمایش فرا میرسد. لحظه بزرگ دیر یا زود فرا میرسد و پرده از راز برمیافتد و تو با خواندن مکالمه نورا و هملر خوب درمیابی که دو موجود چکونه هشت سال گمان می برده اند، باور داشته اند که یکدیگر را دوست میدارند. آیا ممکن بود کسی جرات کند و به این دو موجود که عاشق بازی میکرده اند، بگوید شما یکدیگر را دوست ندارید؟ خیر، ممکن نبود. اما آنها سرانجام حقیقت را بهم گفتند. دختر هیچ فرصت نیافته بود که به این نکته بیاندیشد که پیش از آنچه عروسک باشد، انسان است. اما برای انسان بودن، لازم بود که او خود را بشناسد. چشمان او نمی باید همواره در آینه، نگران زیبائی اندام و چهره اش باشد. او نمی باید دائم در فکر جلوگری و دلربائی باشد. او باید حقیقت زندگی و عشق را میفهمید، به روح خود می پرداخت و هم از روز نخست، دست شوهرش را می گرفت و بسوی فردوس عشق میرفت. اما او اینکار را نکرد. میدانی چرا برای آنکه پدرش نیز او را عروسک بار آورده بود. خوب دخترم، بیاد داری آنشب که به منزل آمدی، به من گفتی که چرا ناراحتم و بعد هم به گمان آنکه ناراحتیم از تو است، اشک به چشم آوردی؟ دختر جان، من درست مشغول فکر کردن به همین مطلب بودم، میدیدم که کوشش میشود تا تو را به طرف عروسک شدن برانند و من در این غم بودم که چگونه میتوان با یک عروسک، جز خانه عروسک ساخت؟ اما یقین داشتم و دارم که تو بیش از این متفکر و با هوشی که تن به عروسک شدن بدهی. من میخواهم تو به این نکته توجه کنی که من میخواهم تو انسان باشی و قدرت داشته باشی تا بتوانیم به هم عشق ورزیم. دعا کنیم و از خدا بخواهیم ما را در هر حال در برابر آزمایش ها پیروز کند و به ما مدد کند تا از پیش، خود را برای پیروزی و موفقیت در آزمایش صداقت و صراحت عشق آماده کنیم.

5- نورا به هملر میگوید باید به امید روزی بود که ازدواج ما یک ازدواج حقیقی باشد، نورا قبلآ گفته بود که او قبل از هر وظیفه دیگری، قبل از آنکه در برابر شوهر و فرزندانش وظیفه ای داشته باشد، وظیفه دارد که خود را بشناسد. هملر نیز نیاز داشت قوی تر بشود و تنها در این صورت ممکن بود، آینده نجات یابد. چون در این باره بارها و به تفصیل برای تو توضیح داده ام، دیگر در اینجا به توضیح بیشتری نمی پردازم و تکرار می کنم عشق تنها بر پایه قدرت حقیقت دارد و عشقی که براساس قدرت بوجود نیامده، همچنانکه در آن داستان که برایت فرستادم، آمده، دروغ بزرگی است.

6- هملر مدعی است هیچ مردی حاضر نیست شرف و آبرو را فدای عشق کند و نورا جواب داده است که هزارها زن اینکار را کرده است.

هملر، بیهوده گمان میکرد که آبرویش را دارد فدای عشق میکند. اگر او در عشق خود صادق بود، می باید مسئولیت بعهده میگرفت. راست است که نورا اشتباه کرده بود ولی یک مرد که عاشق است، با قدرت قدم پیش مینهد و به کروگستاد میگوید آقا برو شکایت کن، من همه مسئولیتها را بعهده میگیرم. در این قسمت بحثی نیست. آنچه مایه اختلاف عقیده بین من و نویسنده است، در این است که عشق هرگز با ضعف یک جا جمع نمیشود تا مجبور شویم بخاطر نجات آبرو، عشق را فدا کنیم یا بالعکس. دوست داشتن، یک امر مقدس است. اگر دو نفر بخواهند یکدیگر را دوست داشته باشند، باید هر دو شرافتمند باشند، پاک باشند، اگر یکی تسلیم بی آبروئی شد (به شرط آنکه بداند چه میکند)، در واقع از عشق چشم پوشیده است. آیا مردی که به زنی دروغ میگوید، به آن معنا نیست که به زنش عشق نمی ورزد؟ آیا وقتی زنی به مردی دروغ میگوید، باز هم عاشق است؟ آیا اگر مردی تن به بی آبروئی داد، عاشق است؟ خیر. عشق بر اساس شرافت و صداقت استوار است و با گناه جمع نمیشود. زنانی که بی آبروئی را بخاطر عشق پذیرفته اند، در واقع به خاطر هوس پذیرفته اند یا تسلیم ضعف های خود شده اند، وگر نه عاشق، خطاها را میشوید، آنهم از طریق قدرت نه از راه تسلیم و بی آبروئی. البته چیزهای دیگری در کتاب برای تحلیل وجود دارد که تا این حد مهم نیست و من از تحلیل آنها چشم می پوشم.

شب بعد از افطار مدتی به بحث در اطراف بیماری های ارثی پرداختیم و از هر دری سخن به میان آوردیم و مباحثات ما تا نیمی بعد از نیمه شب بطول انجامید.



[1] کتاب خانهٔ عروسک یا عروسکخانه، به نروژی- Et dukkehjem – نمایشنامه ای  است از هنریک ایبسن ( ۱۸۲۸-۱۹۰۶) شاعر و نمایشنامه نویس نروژی که در سال ۱۸۷۹ نگاشته شد.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

foruhar dariush parvaneh Previous post یکم آذر، سالروز جاودانگی داریوش و پروانه فروهر/ یاد آنان زنده باد که در راه استقلال و آزادی ایران جان باختند
KHANEH FORUHARha Next post پرستو فروهر: خانه پدر و مادرم، آینه کوچکی از سرزمینم